در میان غبار

 

چشم را که باز کردم چیزی نبود غیر از تاریکی!فضایی قیرگون و پر از گرد و غبار که نمی گذاشت چشم چشم را ببیند.
حتی نفس کشیدن را هم برایم سخت کرده بود.کمی به دور خودم پیچیدم تا بتوانم در حالتی قرار بگیرم که بلند شوم.هنوز با چشمان یسته و این همه خاک نفسی تازه نکرده بودم که با صدای انفجار  هوش از سرم پرید!!تا به خودم آمدم که ببینم چه شده صدای گریه ای بلند شد.صدایی بسیار ضعیف!نمی دانستم آیا صدا گریه از همان محل انفجار است یا نه؟!نمی توانستم بنشینم و دست بر روی دست بگذارم.تنها وسیله راهنمایم گوش هایم بود.

محیطی عجیب و رغت انگیز همه اطرافم را احاطه کرده بود.نه چشم دیدن داشتم و نه توان فکر کردن.تنها راهی که به ذهنم رسید سپردن پاهایم به دلی بود که فکر می کردم هنوز زنده است.قدمی برنداشته بودم که.

ادامه مطلب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دنیای بازی نوای دل من سایت اینترنتی گرم وبوکا وبلاگ دکتر امیر سبحانی world of data مهاجرت به کانادا و استرالیا عالم و آدم چاپ زنجان